حرف های گفتنی

حرف های دل من

:)

انقدر که گوشی واسه شنیدن حرفام پیدا نکردم

 

حرفام یادم رفته

 

یه حسیه انگار که

 

توی دلت پر از حرف نزده اس

 

اما تا میای چیزی بگی

 

میبینی حرفی برای گفتن نداری

 

چون وقتی اون حست میشه یه جمله واسه گفتن

 

انگار ساده میشه

 

انقدر ساده که درد توش مشخص نمیشه

 

انقدر ساده که نفهمن حال دلتو...

 

اون موقع تنهایی حمله میکنه بهت و

 

ریشه میزنه توی وجودت

 

و تو

 

راهی برای فرار کردن ازش نداری:)

 

 

به تلخیِ عسل..

از خیابون خیس از بارون پاییزی رد میشدیم..از جلو دانشگاه که رد شدیم

پرت شدم تو خاطرات قدیمی..چهارده سال پیش دانشجوی این دانشگاه بودم که جلو راهم سبز شد...

کلاسام تموم شده بود و داشتم میرفتم خونه...

گفت:خانوم..خانوم باشمام..

نگاهش کردم..اورکت مشکی تنش بود.شال گردن سیاه و سفیدشو پیچیده بود دور گردنش

ته ریش مردونه اش بدجور به صورتش نشسته بود.باد سرد لای موهای

خرماییش میپیچید.با چشمای قهوه ایش نگاهم میکرد

گفت:هوا سرده جایی میرین برسونمتون

خجول سرم و انداختم پایین و گفتم:نه ممنون با خطی ها میرم

سوییچ ماشینش و در آورد و دکمه شو زد و گفت منم خطی ام.اما قبول کنین بریم یه قهوه بخوریم دربست هم مجانی میرم واستون

خندم گرفت. نفهمیدم چطوری پام کشیده شد سمت ماشینش..شروع کرد گفتن از خودش..بازیگری میخوند..هر چی بیشتر از خودش

میگفت بیشتر دوست داشتم بشناسمش..اون قهوه شد اولین قهوه ی دوتاییمون اما من فالمو تو قهوه ای چشماش پیدا کرده بودم..

شد دیوونه ی دوست داشتنی من..شد یکی یدونه ی قلبم..هنوز بازیگر نشده شده بود سوپراستار زندگیم

بهم میگفت عاشق خندیدنمه..موهام و بو میکشید میگفت بوی عشق میده موهات..یه شب که به بهونه ی تولد نازی زدم بیرون

تو خیابونای خلوت شهر زیر بارون میدویدیم.شال گردنشو پیچید دور گردنم تا یه وقت سرما نیفته به جونم و

جلوی در دانشگاه اولین بوسه ی عمرم و کاشت رو لبم..ازون موقع بهم میگفت شیرین عسل..خندم گرفت

گفتم:دیوونه آخه این چه اسمیه؟مگه کیکم؟

گفت:لبات شیرینه اسمت عسل..تو شیرین عسل منی..دانشگاهش که تموم شد پا به پاش در تک تک دفترایی که تست بازیگری

میگرفتن و زدم..یه جا قبولش کردن..یه جا کم کم شد یه عالمه جایی که میخواستنش و اون دستشونو رد میکرد..

مغرور شد..سرد شد..حتی برای من...فرهاد بود اما نه واسه شیرینیه لبای من..خطشو عوض کرد و از هر جایی که

میتونستم نشونی ازش پیدا کنم محو شد...رفت و یه بازیگر مثل خودش شد یار زندگیش..

نقش عاشق و خوب تو زندگیم بازی کرد..اونقدری که نتونستم باورکنم همش بازی بود..

حالا دست تو دست مردی که ابهتش من و یاد اون میندازه ازین خیابون رد میشم و هیچوقت نمیذارم شالگردن سیاه و سفید

یا اورکت مشکی بخره..موهام و به بهونه ی حوصله ی موی بلند نداشتن کوتاه نگه میدارم..ازون موقع دیگه

لب به قهوه نزدم..دیگه فیلنامه ی عاشقانه ننوشتم..خیلی اصرار کردم که اسم پسرمون وفرهاد نذاریم اما انقدر

عاشق این اسم بود که زیر بار نرفت..دیدن عکس و اسمش رو بیلبوردا و تبلیغا و فیلمایی که نمیذاشتن فراموشش کنم کم بود انگار

حالا هر وقتم که میخوام پسرمو صدا کنم باید یاد دونه دونه ی خاطره هایی بیفتم که واسم ساخت و به یاد خنده هامون گریه م بگیره...

 

خسته ام...

خسته ام...

 

خسته ام ازین روزای تکراری  و بی هدف

 

از این که نمیتونم مثل بچگی هام

 

رویا داشته باشم

 

آرزو داشته باشم

 

انقدر خسته ام که حتی نمیتونم

درست و حسابی به اتفاقایی که میفته فکر کنم

 

به آینده فکر کنم

 

نمیدونم شایدم میترسم

 

نمیدونم قراره چی بشه

 

نمیدونم کی میشم و قراره کجا باشم

 

فقط اینو میدونم

 

که میترسم حالم مثل این روزام باشه

 

و یا بدتر از این..

 

[ جمعه 12 ارديبهشت 1399برچسب:, ] [ 23:37 ] [ MaRyAm ] [ ]

بیلی ایلیش

این حرفای بیلی دقیقا حرف دل منه :)

 

کلیک کنین رو عکس ببینین کلیپو

poobon

کلیک کنین رو عکس.قشنگه*_*