محبت پدرانه

حرف های گفتنی

حرف های دل من

محبت پدرانه

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی،

 

 

روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد


از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه.. -

 

 

مطمئنی؟ - نه... - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن.



- چرا؟ - چون قشنگ نیستم



- قبلا اینو به تو گفتن؟


- نه.

 


- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم!


- راست می گی؟

 

 

 

- از ته قلبم آره...

 


 

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف


دوستاش دوید، شاد شاد...!

 


چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد،


کیفش رو باز کرد،


عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...


 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: