محبت پدرانه
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی،
روبروی یک آبنمای سنگی. پیرمرد
از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه.. -
مطمئنی؟ - نه... - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟ - چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم!
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف
دوستاش دوید، شاد شاد...!
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد،
کیفش رو باز کرد،
عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
نظرات شما عزیزان: